رودکی .
چون راست رود دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایام .
قطران تبریزی .
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت توان چون شدن عنصری .
خاقانی .
بسا دولت که محنت زاده ٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است .
خاقانی
محنتش نام خواستم کردن
دولتش نام ساختم چو برفت .
خاقانی .
در دولت عم بود مرا مادت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب .
خاقانی .
دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
سعدی .
بسا اهل دولت به بازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
(بوستان ).
دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .
سعدی .
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
حافظ.
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصال
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول .
حافظ.
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل کار جهان این همه نیست .
حافظ.
دولت به خران دادی و حشمت به سگان
پس ما به تماشای جهان آمده ایم .
(امثال و حکم دهخدا).
- نودولت ؛ تازه بدوران رسیده . نوکیسه . نوخاسته :
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: